امشب...
در کارخانه البرزروز،
ناگهان شب فرو میریزد روی قطعات و سایه ها،
همهچیز خاموش است؛
هیچ صدایی نیست جز نفسِ باد میان دیوارها...
اما جایی در عمق این سکوت،
کسی بیدار است...
کسی که تاریکی را میشکافد
و کدوهای هالووینی را در گوشهبهگوشه کارخانه میگذارد،
تا نوری طلایی در دل شب زنده بماند. ✨🎃